داستان زندگی بزرگان

داستانهایی زیبا، جذاب و حکمت آمیز از زندگی وخاطرات اولیاء خدا

داستان زندگی بزرگان

داستانهایی زیبا، جذاب و حکمت آمیز از زندگی وخاطرات اولیاء خدا

داستان زندگی بزرگان
بهترین کلاس اخلاق از منظر آیت الله بهجت
آیت الله بهجت می‌فرمایند؛ هیچ کلاس اخلاقی مانند شنیدن و خواندن داستان زندگی اولیا خدا کلاس تزکیه کننده نیست وقتی انسان به مرحله‌ای از تزکیه رسید آن گاه مرحله آموزش آغاز می‌شود تا انسان از لحاظ عقلانی رشد پیدا کند و به استدلال‌های قوی دست یابد و با این جزئیات اندکی از دین باخبر شود تا بتواند در سطحی هر چند اولیه از دین دفاع کند.

طبقه بندی موضوعی

حسن در اردوگاه العماره روزهای اسارتش را یکی بعد از دیگری پشت سرمی‌گذارد. بعد از آن که چند روزی در بیمارستان بستری می‌شود، با شرایط جسمی بهتری به اردوگاه برمی‌گردد. در همان روزهای غیبت حسن، مسعود قربانی، دوستو رفیقش و العماره می‌آید و در بیمارستان اردوگاه مشغول به کار می‌شود. حاج‌آقا ابوتر ابی هم حسن را می‌فرستند پیش مسعود تا کمک حالش شود. یکی از همین روزها اتفاقی برای مسعود می‌افتد، او برای شکنجه و بازجویی به استخبارات تکریب می‌فرستند.

نیمه شب است، شاید هم دم‌دم‌های صبح، درست نمی‌دانم، این چند روز، آن قدر گریه کرده‌ام و دعا خوانده‌ام که حساب همه چیز از دستم در رفته است.
نشسته ام گوشه ی بیمارستان و سرم را تکیه داده‌ام به دیوار، هنوز سینه‌ام خس خس می کند، می‌ترسم صدای نفس‌هایم بقیه را بیدار کند، از تخت مریض‌ها کمی فاصله می‌گیرم، سرم را بین زانوهایم می‌گذارم. دلم می‌خواهد تا خود صبح گریه کنم.

رادیو برای اسیر ایرانی یعنی اعدام. فرقی نمی‌کند چه کسی باشی و از کدام اردوگاه آمده باشی، کسی چه می‌داند چه بلایی سر مسعود آمده؟ امروز چهارمین روزی است که از او بی‌خبریم. بیشتر از همه، مریض‌های بیمارستان این را می‌فهمند. شب‌ها برایش توسل و عاشورا را می‌خوانیم، منتظریم، خبری نیست. صبح زود، قبل از شوربای صبحانه، حاج‌آقا، آرام و بی‌صدا می‌خزد توی بیمارستان. دور ایستاد‌م ولی به خوبی حسش می‌کنم. لباس چرک‌های زخمی‌ها را جمع می‌کند توی بغلش و همان طور بی‌صدا بیرون می‌رود. لگن کوچکش را پر از آب می‌کند و گوشه‌ی حیاط می‌نشیند، آستین‌هایش را بالا می‌زند و لباس‌ها را چنگ می‌زند. می‌دوم طرفش؛ «اگه بذارم


دستم را به آرامی عقب می‌زند، «این هم سهم منه دیگه آقاجون. مگه تو می‌رسی این همه کار رو با هم بکنی؟ مسعود هم که نیست، مریض‌ها هم که هر روز زیاد میشن. یه نگاه به حال و روزت بکن، هنوز خوب خوب نشدی آقا جون، برو، بذار به کارم برسم

بیشتر از صدتا مجروح در بیمارستان خوابیده‌اند.

واقعأ نمی‌‌توانم به همه‌ی کارها برسم با همه‌ی این‌ها خجالت‌ می‌کشم. سرم را می‌اندازم پایین و بر می‌گردم.

وقت غروب است، زودتر از شب‌های قبل، همه را می‌فرستند تو و در آسایشگاه‌ها را می‌بندند. حتمأ خبری شده. ایستاده‌ام پشت پنجره، زل زده‌ام به تاریکی آسمان و سیم‌خاردارهای دور حیاط که با نورافکن‌های بزرگ مثل روز روشن شده‌اند. ماشین فرماندهی پشت سیم خاردارها می‌ایستد. کسی را با دست‌ها و چشم‌های بسته از پشت ماشین پیاده می‌کنند. ایستاده‌ام به تماشا، هیکلش درست مثل مسعود است ولی انگار استخوان‌هایش را کوبیده‌اند. جان می‌کند تا راه برود. سرباز عراقی چند لگد محکم حواله‌اش می‌کند، تعادلش به هم می‌خورد را نگه می‌دارد، جلو می‌آید، خودش است، مسعود است. از این پنجره به آن پنجره دنبالش می‌کنم، آرام صدایش می‌زنم. سرش را بالا می‌آورد، صورت کبودش را می‌بینم. نیمه‌جان توی بیمارستان می‌اندازندش، حالا خودش یکی از مجروح‌ها شد. می گوید «یکی از بچه‌های خودمان، رادیو را لو داده بود، نتوانستند ثابت کنند»، این را می‌گوید و از حال می‌رود.

***

بعد از آمار صبح، فرمانده پشت بلند گو می‌رود؛ «می‌خواهیم با شما مسابقه‌ی والیبال بدهیم، یک تیم خوب بین خودتان معرفی کنید

کسی زیر بار نمی‌رود، مگر می‌شود اسیر مسلمان ایرانی با دشمن کافر مسابقه بدهد؟ حاج‌آقا همه را جمع می‌کند، می‌گوید:«خب ببینید، این جا بیمارستان العماره است، اتاقی پر از مریض و چند تخت زهوار در رفته و کمی دارو، باند و وسایل پانسمان، همین. چیزی برای خوردن نداریم تا مجروح‌ها جان بگیرند. چرا مسابقه ندیم آقاجان؟ اتفاقأ مسابقه می‌دیم ولی شرط می‌ذاریم که اگه ما بردیم، برامون شکر و آبمیوه بگیرند، اگر آن‌ها بردند، از جیره‌ی غذایی ما کم کنند، اصلا هر کاری دوست دارند، بکنند

حاج آقا وسط گیر است. بچه‌های شمال هم چندتایی ایستاده‌اند. محمودی، فرمانده عراقی اردوگاه، آن طرف تور ایستاده است. دورتادور زمین. حلقه زده‌ایم، می‌خواهیم تشویق‌شان کنیم. کسی که میدانست حاج آقا وسط گیر حرفه‌ای است؟ یک تنه نمی‌گذارد توپ زمین بیفتد. هر سه ست را می‌بریم. گونی شکر و جعبه‌ی آب پرتغال را هیچ‌کس نگاه هم نمی‌کند، همان طور در بسته، راهی بیمارستان می‌شود، برای مریض‌ها.

نزدیک یک سال است که پشت سیم خاردارهای العماره اسیریم. خبرهای جنگ، گاهی می‌آید و گاهی هم نه، گاهی نامه داریم، گاهی نمی‌گذارند به دستمان برسد. صبح سر آمار، محمودی سینه صاف می‌کند، لیستی را جلوی صورتش می‌گیرد و از هر آسایشگاهی اسم چند نفر را می خواند. من و حاج آقا هم هستیم. باید آماده شویم، می‌‌برندمان موصل.

***

از العماره نا موصل، راه زیادی است. پهن شده‌ایم کف «حیوان‌تور» و تلق‌تلق جلو می‌رویم، حیوان‌تور واگن‌هایی است مخصوص حمل و نقل حیوان. تمام راه با صدای جیر جیر لولاها و پیچ‌هایی قدیمی و زنگ زده‌ی واگن، بالا و پایین می‌پریم. نزدیک غروب، خسته و هلاک می‌رسیم موصل، شهری با آب و و هوای مرطوب و بهاری. با اتوبوس می‌برندمان اردوگاه موصل، قطعه‌ای با دیواره‌های بلند و سنگینی و برج‌های دیده‌بانی که یک سره همه‌جا را می پاییدند. حس می‌کنی اگر بروی تو، دیگر هیچ وقت نمی‌توانی آن طرف دیوارها را ببینی. العماره دیوار نداشت. بیابان بی‌انتهایی بیرون اردوگاه، تمام این یک سال، صبح‌ها با ما بیدار می‌شد و شب‌ها به خواب می‌رفت. این‌جا همه چیز فرق دارد.

۵۵ نفریم، یک آسایشگاه کوچک برایمان خالی می‌کنند، موصلی‌ها را کرده‌اند توی آسایشگاهشان، درها را بسته‌اند. جایم را می‌اندازم کنار حاج‌آقا، در العماره آسایشگاه‌مان جدا بود. حالا پتویم را پهن می‌کنم کنارش، درست مثل بچه‌ای که از ترس تاریکی، شب تا صبح از کنار پدرش تکان نمی‌خورد.

خستگی امانمان را بریده است، می‌خواهیم بخوابیم که نگهبان می‌آید جلوی در، حاج‌آقا را صدا می‌زند و می‌پرسد: «بلوک می‌سازید؟»

حاج‌آقا می‌خندد، «چرا نمی‌سازیم، ما اسیریم، می‌سازیم پولش رو هم می‌گیریم

افسر عراقی پوزخندی می‌زند و می گوید: «باشه پولش رو می‌دیم

افسر عراقی هنوز نرفته، برمی‌گردد، دوباره حاج‌آقا را صدا می زند و می‌گوید:« می‌خوایم براتون فیلم بزاریم! فیلم می‌بینین؟» حاج‌آقا خوب می‌داند فیلم این موقع شب، یعنی چه. دنبال بهانه می‌گردند که درگیر شوند.

«والامن که پیرمردم، حال فیلم دیدن ندارم ولی خب جوون‌ها شاید بخوان! چند دقیقه صبر کنین

می‌آید پیش ما «بچه‌ها می‌خوان تلوزیون بیارن، حواستون باشه باهاشون درگیر نشین

دوباره برمی‌گردد، سرش را از سوراخ درمی‌کند بیرون و می‌گوید: «والابچه‌ها می‌گن راه خسته‌شان کرده، اگه عیبی نداره امشب رو ببرین آسایشگاه بغلی، فردا برای ما بیاریین

صبح اول وقت، می‌آیند دنبالشان، میریزیم روی سرش، تند تند روی هم لباس تنش می‌کنیم. می‌خندد و می‌گوید: «نپوشونید این‌ها رو به‌ من

نه حاج آقا اذیتت می‌کنن، خوب بپوشونیمتباد کرده است، نمی‌تواند راه برود. دکمه‌ی آخر لباس را به هر مصیبتی است، می‌بندم و می‌گویم: «خدا به همراهت

دو، سه ساعت است که بی‌خبریم، برش می‌گردانند. بی‌حال است! نه آه و ناله‌ای، نه شکایتی! شوخی می کنم، «نوش‌جان کردی؟ خوب بود؟»

لبخند محوی توی صورتش پخش می‌شود. بریده و بی‌رمق می‌گوید: «در سه، چهار تا از آسایشگاه‌ها را بستن، بچه‌ها را زندانی کردن، چهار، پنج ماهه که آفتاب ندیدن، جیره‌ی غذایشان نصف شده. مریض دارند. باید بیاریم‌شون بیرون

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۱/۰۴

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی