داستان زندگی بزرگان

داستانهایی زیبا، جذاب و حکمت آمیز از زندگی وخاطرات اولیاء خدا

داستان زندگی بزرگان

داستانهایی زیبا، جذاب و حکمت آمیز از زندگی وخاطرات اولیاء خدا

داستان زندگی بزرگان
بهترین کلاس اخلاق از منظر آیت الله بهجت
آیت الله بهجت می‌فرمایند؛ هیچ کلاس اخلاقی مانند شنیدن و خواندن داستان زندگی اولیا خدا کلاس تزکیه کننده نیست وقتی انسان به مرحله‌ای از تزکیه رسید آن گاه مرحله آموزش آغاز می‌شود تا انسان از لحاظ عقلانی رشد پیدا کند و به استدلال‌های قوی دست یابد و با این جزئیات اندکی از دین باخبر شود تا بتواند در سطحی هر چند اولیه از دین دفاع کند.

طبقه بندی موضوعی

بشار مکاری می گوید:در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:- بشار! بنشین با ما خرما بخور!عرض کردم !- فدایت شوم ! در راه که می آمدم منظره ای دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمی توانم از ناراحتی چیزی بخورم !فرمود:- در راه چه مشاهده کردی ؟- من از راه می آمدم که دیدم که یکی از ماءمورین ، زنی را می زند و او را به سوی زندان می برد. هر قدر استغاثه نمود، کسی به فریادش نرسید!- مگر آن زن چه کرده بود؟- مردم می گفتند: وقتی آن زن پایش لغزید و به زمین خورد، در آن حال ، گفت : لعن الله ظالمیک یا فاطمة .(63)امام علیه السلام به محض شنیدن این قضیه شروع به گریه کرد، طوری که دستمال و محاسن مبارک و سینه شریفش تر شد.فرمود:- بشار! برخیز برویم مسجد سهله برای نجات آن زن دعا کنیم . کسی را نیز فرستاد، تا از دربار سلطان خبری از آن زن بیاورد. بشار گوید:وارد مسجد سهله شدیم و دو رکعت نماز خواندیم . حضرت برای نجات آن زن دعا کرد و به سجده رفت ، سر از سجده برداشت ، فرمود:- حرکت کن برویم ! او را آزاد کردند!از مسجد خارج شدیم ، مرد فرستاده شد، از دربار سلطان برگشت و در بین راه به حضرت عرض کرد:او را آزاد کردند. امام پرسید:- چگونه آزاد شد؟مرد: نمی دانم ولی هنگامی که رفتم به دربار، دیدم زن را از حبس خارج نموده ، پیش سلطان آوردند. وی از زن پرسید:چه کردی که تو را ماءمور دستگیر کرد؟ زن ماجرا را تعریف کرد.حاکم دویست درهم به آن زن داد، ولی او قبول نکرد، حاکم گفت :ما را حلال کن ، این دراهم را بردار! آن زن دراهم را برنداشت ، ولی آزاد شد.حضرت فرمود:- آن دویست درهم را نگرفت ؟عرض کردم :- نه ، به خدا قسم ! امام صادق علیه السلام فرمود:- بشار! این هفت دینار را به او بدهید زیرا سخت به این پول نیازمند است . سلام مرا نیز به وی برسانید.وقتی که هفت دینار را به زن دادم و سلام امام علیه السلام را به او رساندم ، با خوشحالی پرسید:- امام به من سلام رساند؟ گفتم :- بلی !زن از شادی افتاد و غش کرد. به هوش آمد دوباره گفت :- آیا امام به من سلام رساند؟- بلی !و سه مرتبه این سؤ ال و جواب تکرار شد. آن گاه زن درخواست نمود سلامش را به امام صادق علیه السلام برسانم و بگویم که او کنیز ایشان است و محتاج دعای حضرت .پس از برگشت ، ماجرا را به عرض امام صادق علیه السلام رساندم ، آن حضرت به سخنان ما گوش داده و در حالی که می گریستند برایش دعا کردند.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۲/۰۳/۰۳

نظرات (۱)

سلام تشکر بابت مطالب مفیدتون

ولی نیاز به منابع دارد.

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی