چشم گفتن بی چون وچرابه امام علیه السلام
شخصی
خدمت امام صادق(ع) رفت و امام از او پرسید تو چقدر ما را قبول داری؟ گفت:
یابن رسول الله اگر شما به من یک سیب دهی و آن را دو نیم کنی و بگویی نیمی
از این سیب حلال است و نیم دیگر حرام است، قبول میکنم.
شخصی
خدمت امام صادق(ع) رفت و امام از او پرسید تو چقدر ما را قبول داری؟ گفت:
یابن رسول الله اگر شما به من یک سیب دهی و آن را دو نیم کنی و بگویی نیمی
از این سیب حلال است و نیم دیگر حرام است، قبول میکنم.
شخصی گفت من میروم با یک سیب آبروی امام صادق(علیه السلام) را میریزم . گفتند چه جوری؟ گفت میروم میگویم: ای امام صادق این رزق من هست یا نه؟ اگر امام گفت رزق تو نیست سیب را میخورم تا بگویم تو دروغ گفتی . اگر گفت که رزق تو هست نمیخورم و آنرا لگد میکنم .
پیش امام رفت و گفت: امام این سیب رزق من هست یا نه؟ امام فرمود: اگر از گلویت پائین برود معلوم میشود که رزق تو است . این دیگر نمیدانست چه کند و گیج شد. گاهی آدم دارد ولی رزق او نیست.
امام صادق(ع)
در مورد اصحاب رقیم چنین بیان فرموده است:
روزی سه نفر در غاری که در کنار کوه
بود مشغول عبادت بودند. طوفان شدیدی بروز کرد، ناگهان سنگی بسیار بزرگ از بالای
کوه غلطید و جلوی آن غار را گرفت، به طوری که اصلاً روزنهای به بیرون دیده نمیشد.
آنان در پشت سنگ در میان تاریکی وحشتزا زندانی شدند و به هم گفتند: کسی از حال ما
اطلاع ندارد و به هیچ وجه نمیتوانیم از اینجا نجات پیدا کنیم ناچار تسلیم مرگ شویم.
یکی از آنها گفت: «عوامل مادی عاجز از
آن است که ما را از این زندان خطیر خلاص کند، شایسته است هر یک از ما اگر عمل نیکی
داریم آن را در پیشگاه عظیم پروردگار شفیع قرار دهیم تا شاید خدای قادر و مهربان
ما را نجات دهد، چون او هم به حال ما آگاه است و هم مهربان است و هم توانایی
دارد.» هر سه قبول کردند و بنا شد از این راه برای نجات خود استفاده کنند.
یکی از یاران حضرت عیسی
علیه السلام که قد کوتاهی داشت و همیشه در کنار حضرت دیده می شد، در یکی از
مسافرتها که همراه عیسی علیه السلام بود، در راه به دریا رسیدند.حضرت عیسی با یقین
خالصانه گفت :((بسم الله )) و بر روی آب حرکت کرد!مرد کوتاه قد، هنگامی که دید
عیسی بر روی آب راه می رود، با یقین راستین گفت :بسم الله ، و روی آب به راه افتاد
تا به حضرت عیسی رسید.
اسحاق کندی - از دانشمندان صاحب نام عراق بود - و مردم او را به عنوان فیلسوف برجسته می شناختند. وی اسلام را قبول نداشت و کافر بود. می پنداشت بعضی از آیات قرآن با بعضی دیگر سازگار نیست تصمیم گرفت پیرامون به ظاهر ناسازه ها و ضد و نقیض های موجود در آیات قرآنی کتابی بنویسد! برای نگارش چنین کتابی در خانه نشست و مشغول نوشتن گردید. روزی یکی از شاگردان وی محضر امام عسگری (ع ) رسید و جریان را اطلاع داد.
مدتی بود که شخصی دایم نزد امام کاظم علیه السلام می آمد و فحش و ناسزا می گفت . بعضی از نزدیکان حضرت که قضیه را چنین دیدند، به ایشان عرض کردند:- اجازه بدهید ما این فاسق را بکشیم !حضرت اجازه ندادند و از مکان و مزرعه او پرسیدند و سپس سوار بر مرکبی به مزرعه وی رفتند. آن مرد صدا زد:- از میان زراعت من نیایید! حاصل مرا پایمال می کنید!
امام صادق علیه السلام به معتب مسؤ ول خرج خانه خود فرمود:- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراکی داریم ؟- معتب : عرض کردم :- به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم .- آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش !- یابن رسول الله ! گندم در مدینه نایاب است ، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.- سخن همین است که گفتم ، همه گندم ها را در اختیار مردم بگذار و بفروش !معتب می گوید:- پس از آنکه گندم ها را فروختم و نتیجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:- بعد از این ، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از این پس ، باید نیمی از گندم و نیمی از جو باشد و نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف می کنند، تفاوت داشته باشد.من - بحمدالله - توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم ، ولی این کار را نمی کنم تا در پیشگاه الهی اقتصاد و محاسبه در زندگی را رعایت کرده باشم .
بشار مکاری می گوید:در کوفه خدمت امام صادق علیه السلام مشرف شدم . حضرت مشغول خوردن خرما بودند. فرمود:- بشار! بنشین با ما خرما بخور!عرض کردم !- فدایت شوم ! در راه که می آمدم منظره ای دیدم که سخت دلم را به درد آورد و نمی توانم از ناراحتی چیزی بخورم !فرمود:- در راه چه مشاهده کردی ؟- من از راه می آمدم که دیدم که یکی از ماءمورین ، زنی را می زند و او را به سوی زندان می برد. هر قدر استغاثه نمود، کسی به فریادش نرسید!- مگر آن زن چه کرده بود؟
روزی جوانی به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد:- سرمایه ندارم .امام علیه السلام فرمود: درستکار باش ! خداوند روزی را می رساند.جوان بیرون آمد. در راه ، کیسه ای پیدا کرد. هفتصد دینار در آن بود. با خود گفت : باید سفارش امام علیه السلام را عمل نمایم ، لذا من به همه اعلام می کنم که اگر همیانی گم کرده اند نزد من آیند.با صدای بلند گفت :هر کس کیسه ای گم کرده ، بیاید نشانه اش را بگوید و آن را ببرد.فردی آمد و نشانه های کیسه را گفت ، کیسه اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد.جوان برگشت به حضور حضرت ، قضیه را گفت .حضرت فرمود:- این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفتصد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد
ابوبصیر یکی از شیعیان پاک و مخلص امام صادق علیه السلام می گوید:من با آن حضرت در مراسم حج شرکت نمودم .هنگامی که به همراه امام علیه السلام کعبه را طواف می کردیم ، عرض کردم :- فدایت شوم ، آیا خداوند این جمعیت بسیار را که در حج شرکت نموده اند می آمرزد؟امام صادق علیه السلام فرمود:- ای ابا بصیر! بسیاری از این جمعیت که می بینی ، میمون و خوک هستند!عرض کردم :- آنها را به من نشان بده !آن حضرت دستی بر چشمان من کشید و کلماتی به زبان جاری نمود. ناگهان ! بسیاری از آن جمعیت را میمون و خوک دیدم ، وحشت کردم ! سپس بار دیگر دستش را بر چشمان من کشید، آن گاه دوباره آنان را همان گونه که در ظاهر بودند دیدم . سپس فرمود:- ای ابا بصیر! نگران مباش ! شما در بهشت ، شادمان هستید و طبقات دوزخ جای شما نیست .سوگند به خدا! سه نفر، بلکه دو نفر، بلکه یک نفر از شما شیعیان حقیقی در آتش دوزخ نخواهد بود.