چشم گفتن بی چون وچرابه امام علیه السلام
شخصی
خدمت امام صادق(ع) رفت و امام از او پرسید تو چقدر ما را قبول داری؟ گفت:
یابن رسول الله اگر شما به من یک سیب دهی و آن را دو نیم کنی و بگویی نیمی
از این سیب حلال است و نیم دیگر حرام است، قبول میکنم.
شخصی
خدمت امام صادق(ع) رفت و امام از او پرسید تو چقدر ما را قبول داری؟ گفت:
یابن رسول الله اگر شما به من یک سیب دهی و آن را دو نیم کنی و بگویی نیمی
از این سیب حلال است و نیم دیگر حرام است، قبول میکنم.
شخصی گفت من میروم با یک سیب آبروی امام صادق(علیه السلام) را میریزم . گفتند چه جوری؟ گفت میروم میگویم: ای امام صادق این رزق من هست یا نه؟ اگر امام گفت رزق تو نیست سیب را میخورم تا بگویم تو دروغ گفتی . اگر گفت که رزق تو هست نمیخورم و آنرا لگد میکنم .
پیش امام رفت و گفت: امام این سیب رزق من هست یا نه؟ امام فرمود: اگر از گلویت پائین برود معلوم میشود که رزق تو است . این دیگر نمیدانست چه کند و گیج شد. گاهی آدم دارد ولی رزق او نیست.
امام صادق علیه السلام به معتب مسؤ ول خرج خانه خود فرمود:- معتب اجناس در حال گران شدن است ما امسال در خانه چه مقدار خوراکی داریم ؟- معتب : عرض کردم :- به قدری که چندین ماه را کفایت کند گندم ذخیره داریم .- آنها را به بازار ببر و در اختیار مردم بگذار و بفروش !- یابن رسول الله ! گندم در مدینه نایاب است ، اگر اینها را بفروشیم دیگر خریدن گندم برای ما میسر نخواهد شد.- سخن همین است که گفتم ، همه گندم ها را در اختیار مردم بگذار و بفروش !معتب می گوید:- پس از آنکه گندم ها را فروختم و نتیجه را به امام اطلاع دادم حضرت فرمود:- بعد از این ، نان خانه مرا روز به روز از بازار بخر؛ نان خانه من از این پس ، باید نیمی از گندم و نیمی از جو باشد و نباید با نانی که در حال حاضر توده مردم مصرف می کنند، تفاوت داشته باشد.من - بحمدالله - توانایی دارم که تا آخر سال خانه خود را با نان گندم به بهترین وجهی اداره کنم ، ولی این کار را نمی کنم تا در پیشگاه الهی اقتصاد و محاسبه در زندگی را رعایت کرده باشم .
روزی جوانی به حضور امام صادق علیه السلام آمد و عرض کرد:- سرمایه ندارم .امام علیه السلام فرمود: درستکار باش ! خداوند روزی را می رساند.جوان بیرون آمد. در راه ، کیسه ای پیدا کرد. هفتصد دینار در آن بود. با خود گفت : باید سفارش امام علیه السلام را عمل نمایم ، لذا من به همه اعلام می کنم که اگر همیانی گم کرده اند نزد من آیند.با صدای بلند گفت :هر کس کیسه ای گم کرده ، بیاید نشانه اش را بگوید و آن را ببرد.فردی آمد و نشانه های کیسه را گفت ، کیسه اش را گرفت و هفتاد دینار به رضایت خود به آن جوان داد.جوان برگشت به حضور حضرت ، قضیه را گفت .حضرت فرمود:- این هفتاد دینار حلال بهتر است از آن هفتصد دینار حرام و آن را خدا به تو رساند. جوان با آن پول تجارت کرد و بسیار غنی شد
ابوبصیر یکی از شیعیان پاک و مخلص امام صادق علیه السلام می گوید:من با آن حضرت در مراسم حج شرکت نمودم .هنگامی که به همراه امام علیه السلام کعبه را طواف می کردیم ، عرض کردم :- فدایت شوم ، آیا خداوند این جمعیت بسیار را که در حج شرکت نموده اند می آمرزد؟امام صادق علیه السلام فرمود:- ای ابا بصیر! بسیاری از این جمعیت که می بینی ، میمون و خوک هستند!عرض کردم :- آنها را به من نشان بده !آن حضرت دستی بر چشمان من کشید و کلماتی به زبان جاری نمود. ناگهان ! بسیاری از آن جمعیت را میمون و خوک دیدم ، وحشت کردم ! سپس بار دیگر دستش را بر چشمان من کشید، آن گاه دوباره آنان را همان گونه که در ظاهر بودند دیدم . سپس فرمود:- ای ابا بصیر! نگران مباش ! شما در بهشت ، شادمان هستید و طبقات دوزخ جای شما نیست .سوگند به خدا! سه نفر، بلکه دو نفر، بلکه یک نفر از شما شیعیان حقیقی در آتش دوزخ نخواهد بود.
گروهی از اصحاب امام صادق علیه السلام خدمت حضرت نشسته بودند که ایشان فرمودند:- خزانه های زمین و کلیدهایش در نزد ماست ، اگر با یکی از دو پای خود به زمین اشاره کنم ، هر آینه زمین آنچه را از طلا و گنج ها در خود پنهان داشته ، بیرون خواهد ریخت !بعد، با پایشان خطی بر زمین کشیدند. زمین شکافته شد، حضرت دست برده قطعه طلایی را که یک وجب طول داشت ، بیرون آوردند!سپس فرمودند:- خوب در شکاف زمین بنگرید!اصحاب چون نگریستند، قطعاتی از طلا را دیدند که روی هم انباشته شده و مانند خورشید می درخشیدند.یکی از اصحاب ایشان عرض کرد:- یا بن رسول الله ! خداوند تبارک و تعالی این گونه به شما از مال دنیا عطا کرده ، و حال آنکه شیعیان و دوستان شما این چنین تهیدست و نیازمند؟حضرت در جواب فرمودند:- برای ما و شیعیان ما خداوند دنیا و آخرت را جمع نموده است . ولایت ما خاندان اهلبیت بزرگترین سرمایه است ، ما و دوستانمان داخل بهشت خواهیم شد و دشمنانمان راهی دوزخ خواهند گشت !
معلی بن خیس می گوید:در یکی از شب های بارانی ، امام صادق علیه السلام از تاریکی شب استفاده کردند و تنها از منزل بیرون آمده ، به طرف ((ظله بنی ساعده ))حرکت کردند. من هم با کمی فاصله آهسته به دنبال امام روان شدم .ناگاه ! متوجه شدم چیزی از دوش امام به زمین افتاد. در آن لحظه ، آهسته صدای امام را شنیدم که فرمود: ((خدایا! آنچه را که بر زمین افتاد به من بازگردان .))جلو رفتم و سلام کردم . امام از صدایم ، مرا شناخت و فرمود:- معلی تو هستی ؟- بلی معلی هستم . فدایت شوم !من پس از آنکه پاسخ امام علیه السلام را دادم ، دقت کردم تا ببینم چه چیز بود که به زمین افتاد. دیدم مقداری نان بر روی زمین ریخته است . امام علیه السلام فرمود:- معلی نانها را از روی زمین جمع کن و به من بده !من آنها را جمع کردم و به امام دادم .
مردی از بزرگان جبل هر سال به زیارت مکه مشرف می شد و هنگام برگشت در مدینه محضر امام صادق علیه السلام می رسید.یک بار قبل از تشرف به حج ، خدمت امام علیه السلام رسید و ده هزار درهم به ایشان داد و گفت :- تقاضا دارم با این مبلغ خانه ای برایم خریداری نمایید.سپس به قصد زیارت مکه معظمه از محضر امام علیه السلام خارج شد.پس از انجام مراسم حج ، خدمت امام صادق علیه السلام رسید و حضرت او را در خانه خود جای داد و نوشته ای به او مرحمت نمود و فرمود:- خانه ای در بهشت برایت خریدم
ماءمون رقی نقل می کند:روزی خدمت امام صادق علیه السلام بودم ، سهل بن حسن خراسانی وارد شد، سلام کرده ، نشست . آن گاه عرض کرد:- یابن رسول الله ، امامت حق شماست زیرا شما خانواده راءفت و رحمتید، از چه رو برای گرفتن حق قیام نمی کنید، در حالی که یکصدهزار تن از پیروانتان با شمشیرهای بران حاضرند در کنار شما با دشمنان بجنگند!امام فرمود:- ای خراسانی ! بنشین تا حقیقت بر تو آشکار شود.به کنیزی دستور دادند، تنور را آتش کند. بلافاصله آتش تنور افروخته شد، به طوری که شعله های آن ، قسمت بالای تنور را سفید کرد.به سهل فرمود:- ای خراسانی ! برخیز و در میان این تنور بنشین !