حسن
در اردوگاه العماره روزهای اسارتش را یکی بعد از دیگری پشت سرمیگذارد. بعد از آن که چند روزی در بیمارستان بستری میشود، با شرایط جسمی
بهتری به اردوگاه برمیگردد. در همان روزهای غیبت حسن، مسعود قربانی، دوستو رفیقش
و العماره میآید و در بیمارستان اردوگاه مشغول به کار میشود. حاجآقا ابوتر ابی
هم حسن را میفرستند پیش مسعود تا کمک حالش شود. یکی از همین روزها اتفاقی برای
مسعود میافتد، او برای شکنجه و بازجویی به استخبارات تکریب میفرستند.
نیمه
شب است، شاید هم دمدمهای صبح، درست نمیدانم، این چند روز، آن قدر گریه کردهام
و دعا خواندهام که حساب همه چیز از دستم در رفته است.
نشسته ام گوشه ی بیمارستان و سرم را تکیه دادهام
به دیوار، هنوز سینهام خس خس می کند، میترسم صدای نفسهایم بقیه را بیدار کند،
از تخت مریضها کمی فاصله میگیرم، سرم را بین زانوهایم میگذارم. دلم میخواهد تا
خود صبح گریه کنم.
رادیو
برای اسیر ایرانی یعنی اعدام. فرقی نمیکند چه کسی باشی و از کدام اردوگاه آمده
باشی، کسی چه میداند چه بلایی سر مسعود آمده؟ امروز چهارمین روزی است که از او بیخبریم.
بیشتر از همه، مریضهای بیمارستان این را میفهمند. شبها برایش توسل و عاشورا را میخوانیم،
منتظریم، خبری نیست. صبح زود، قبل از شوربای صبحانه، حاجآقا، آرام و بیصدا میخزد
توی بیمارستان. دور ایستادم ولی به خوبی حسش میکنم. لباس
چرکهای زخمیها را جمع میکند توی بغلش و همان طور بیصدا بیرون میرود. لگن
کوچکش را پر از آب میکند و گوشهی حیاط مینشیند، آستینهایش را بالا میزند و
لباسها را چنگ میزند. میدوم طرفش؛ «اگه بذارم!»